موضوع: "خاطره شهید"

بازدید از مناطق زلزله زده سرپل ذهاب و اهداء کانکس

بسمه تعالی

روزی که از شبکه های اجتماعی و وسایل ارتباطی شاهد ویران شدن منازل مسکونی و آواره شدن و کشته شدن خانواده های مناطق غرب کشور بودم، آرامش نداشته و در سرما و بارش برف و باران نگران این خانواده ها بودم که چطور در چادرها زندگی می کنند.

با وجود تلاش و حمایت ارگان ها و مردم از آسیب دیدگان، عمق فاجعه به قدری بود که نیاز مردم این مناطق به خوبی برطرف نشده است.

با تلاش و همت عزیزان خیر سعی کردیم با تهیه لااقل چند کانکس سهم خود را هر چند ناچیز ادا کرده باشیم و با توکل بر خداوند منان و حمایت افراد نیکوکار توانستیم چهار کانکس را تهیه کرده و در سفری به سرپل ذهاب، آن را به نیازمندان اهداء نماییم.

سفر به این منطقه و همدردی با این مردم عزیز که در چادرهای بسیار نمدار و تنگ زندگی می کردند قابل وصف نیست.

شاهد تلاش پدرانی که نگران فرزندان خود بودند و مادری که به خاطر سرما و خیس بودن کف چادرها فرزند خود را بیشتر در آغوش خود نگهداری می کرد. تهیه مواد غذایی برای افرادی که سرمایه خود را در فاجعه طبیعی از دست داده بودند، سخت بود.

کسانیکه حقوق بگیر بودند باز راحت تر زندگی می کردند و دیدم مردی که در این زلزله خانه و ماشین و سوپر مارکت خود را که با چک و سفته وسایلش را تهیه کرده بود، همه را یکجا از دست داده بود و همواره خدا را شاکر بود که در کنار عزیزانش زندگی می کند و خدا را شکر صدمه چندانی ندیده بودند. 

وقتی از مرد بزرگی که عزت نفس خود را در زیر سایه بانی از چادر هم حفظ کرده بود، پرسیدم حالا در آینده چطور کسب و کاری خواهید داشت و چطور می توانی با این همه بدهی و چک، مخارج معاش خانواده را تأمین کنی؟

گفت: ما به زندگی سخت عادت داریم و در طول دوران دفاع مقدس هم آواره کوه و بیابان بودیم و در چادرها زندگی می کردیم. با لطف خداوند توانسته بودم سرمایه ای جمع کرده و خانه ای بسازیم که خداوند بنا به صلاح خود یک شبه همه را گرفت و شکر که خانواده در کنار هم هستیم و معتقدم که اگر خداوند اراده نماید یک شبه صاحب تمام آنچه از دست داده ام خواهم بود. پس رضایم به رضای او و تلاشم را خواهم کرد تا در کنار همسر و فرزندانم زندگی را از نو بسازیم.

اشک در چشمانم جاری بود و سرم را پایین گرفتم. این مردان و زنان غیور و مبارز در برابر جنگ تحمیلی و جنگ طبیعت چقدر مقاوم بودند و قانع. 

پسری ده ساله التماس میکرد؛ من کانکس برای خودم نمی خواهم و فقط برای مادرم و خواهرم که در سرما نمانند. 

با خانواده های زیادی آشنا شدیم. دوستانی که در این شرایط سخت هم مهمان نوازی را فراموش نکرده و با غذاهایی که در چادرها و یا کانکس کوچکی، با سختی تهیه کرده بودند، از ما پذیرایی می کردند. شب جای حدودا گرمی برای ما تدارک دیدند تا مهمانانشان در سرما نمانند، هر چند دلم می خواست که من هم سرمای بودن در چادر را حس می کردم و برای یک شب هم شده این زندگی سخت را تجربه میکردم ولی نتوانستم بر میزبانی این انسان های بزرگ غلبه کنم.

دو روز در کنار مردمی مظلوم بودم که تجربه آوارگی را داشتند و در برابر دشمنان مردانه ایستادگی کرده بودند تا از مرز و بوم کشور عزیزمان دفاع کنند. رفتن به گلزار شهدا و دیدن ویرانی امازاده که انگار باز هم موشکی به آنجا اثابت کرده بود و فرو ریخته بود.

زمین هایی که در اولین نگاه فکر میکردی برای کشاورزی شخم زده شده است. در صورتی که اینجا زمانی جای جای زندگی زنان و مردان و نوعروسان بود و محله هایی که هنوز هم بوی شادی و بازی کودکان را می شد احساس کرد.

خدایا شکر به خاطر تمام داده ها و نداده هایت که همه از رحمت و حکمت بی پایانت است و این امر الهی که شاید آزمونی باشد، برای مردم زلزله زده، برای مسئولین، برای مردم مرفه، برای ما و برای من. چطور می توانیم به همدیگر یاری رسانیم و دست هم را بگیریم تا از این مسیر سخت هم عبور کنیم و شاهد اشک یتیمان و مادران داغدیده و پدران رنج کشیده نباشیم. 

سخت است دیدن داغ هم وطن و شنیدن آه مظلوم

یا حق

آغاز چهلمین فجر انقلاب اسلامی ایران مبارک

بیانیه مشاور بانوان شهرستان فامنین به مناسبت دهه فجر

والفجر ولیال عشر
انقلاب اسلامی ایران در بهمن ۱۳۹۶، سی و نهمین سال خود را پشت سر می گذارد.
انقلابی که انقلاب فرهنگی بود و توانست با دگرگون سازی باورها و ارزشهای حاکم بر جامعه، به پیروزی برسد و تداوم یابد.

حضور و نقش زنان در تمام عرصه ها و رخدادهای انقلاب اسلامی، دگرگونی گسترده ای را در تقویت خودباوری زنان ایران پدید آورد.


شخصیت والا و پر نفوذ رهبر کبیر انقلاب اسلامی ایران، امام راحل توانست با تغییر باورهای حاکم بر حیات اجتماعی- سیاسی نقش آفرینی زنان که نیمی از پیکره جامعه محسوب می شوند را هموار سازد.


در تبیین فرمایشات رهبری برای شعار سال، نقش و جایگاه زنان قابل تعریف است و با توجه به ظرفیت نیمی از سرمایه و نیروی انسانی کشور، به رغم تلاش های جمعیت بانوان کشور سعی داریم تا با اقدام و عمل و با بهره مندی از ظرفیت های کشور در زمینه های اقتصادی و پیشرفت روزافزون جامعه، تاثیر گذار باشیم.


امسال ایام دهه مبارک فجر با ایام شهادت بانوی دو عالم حضرت فاطمه(س) تقارن دارد و این فرصت مغتنمی است تا بتوانیم برای تحقق آرمان ها و وضعیت مطلوب جامعه قدم برداریم و حرکتی جدی برای کم کردن فاصله هایمان از نسل امروزی و ترغیب آنان به ارزش های انقلاب، داشته باشیم.


امید است با شناساندن درست و واقعی مقام و منزلت بانو حضرت زهرا(س) در سلوک مومنانه نسل جوان گام های بلندی برداریم.


ان شاءالله

 

 

 

حاجیلو

درس اخلاق آیت الله محمدی در مدرسه علمیه الزهرا(س) فامنین

درس اخلاق با حضور آیت الله طه محمدی در مدرسه علمیه الزهرا(س) فامنین برگزار شد.

آیت الله غیاث الدین طه محمدی با حضور در مدرسه علمیه الزهرا(س) فامنین ضمن بیان مباحث اخلاق، به سوالات و شبهات مطرح شده از طرف طلاب پاسخ دادند.


وی ضمن بیان ارزش مناظره در بین طلاب اظهار کرد: در هر موضوعی اهدافی نهفته هست و مناظره نیز اهدافی دارد که ایجاد فضایی مناسب برای درک درست حقایق و بصیرت افزایی و روشنگری است.

آیت الله محمدی ضمن بیان اینکه، شما خواهران طلبه در بحث مناظره باید استاد باشید، خاطرنشان کرد: آموزش های غیر مستقیمی به دلیل شیوه خاص مناظره در اذهان ماندگار است و ضرورت یادگیری مناظره قابل توجه است که متاسفانه در حوزه های علمیه این امر کمرنگ شده است.


وی افزود: در مناظره حرف هایی زده می شود و ما چون آمادگی نداریم پس در مناظره شکست می خوریم. هر کس به دنبال این است که از باورها و اعتقادات خود دفاع کند و این مهم بدون استدلال منطقی و روشمند امکان پذیر نیست. طلاب وقتی می توانند از عقاید خود دفاع کنند که از فنون مناظره آگاهی داشته باشند.


نماینده ولی فقیه در استان همدان با اشاره به اهمیت مناظره در هدایت انسان ها و اثرات آن برای تبلیغ دین و رسیدن به سعادت مناظره ی هشام بن حکم، یکی از شاگردان امام صادق(ع)، با عمرو بن عبید را بیان کرد که حضرت امام صادق از بیان این نوع مناظره بسیار خشنود شدند.


آیت الله محمدی تصریح کرد: مناظره هشام با عمرو که پرسید آیا چشم داری و زبان داری و …
آیا قلب هم داری و قلب فرمانده کل قوای بدن است و هر کدام از اعضای بدن برای رفع اشتباه حواس به قلب و مغز مراجعه می کند. شاگرد امام صادق علیه السلام از عمرو پرسید؛ شما مدعی هستید که خداوند برای هدایت اعضای بدن انسان قلب را قرار داده است و برای کشور وجود انسان رهبری وجود دارد ولی، چطور ممکن است برای کل عالم امامت و پیشوا قرار نداده باشد و برای هدایت میلیاردها انسان، در سعادت و شقاوت کسی نباشد. عمرو پرسید که آیا شما هشام هستی؟ و او گفت؛ بلی 

عمرو از منبر پایین آمد و گفت که از شاگرد امام صادق (ع) چنین بر می آید. امام صادق علیه السلام بعد از شنیدن این حسنات بسیار هشام را تشویق و تایید کردند.


امام جمعه همدان، عنوان کرد: الان هزاران هزار رسانه دارند مکتب شیعه را می کوبند و در اغتشاشات اخیر نیز چون اوایل انقلاب که چندین امام جمعه ترور شدند، چند مورد به دفاتر امام جمعه هجوم آوردند. معلوم است که دشمن و منافقان از سنگر نماز جمعه می هراسند. 

وی در پایان گفت: شبهاتی در باره مسئله امامت توسط دشمنان و منافقان در شبکه های اجتماعی مطرح می شود و اکثر شیعیان از علوم مستضعف هستند و این باعث خدشه وارد کردن به شیعه می شود.

شهیدی که من می شناسم

تقریبا 5 - 6 ساله بودم که انقلاب اسلامی ایران به پیروزی رسید. روزهای پر شور و شلوغی های آن روزها را به خاطر می آورم. مردم هر روز در راهپیمایی شرکت می کردند و ما از پشت بام های کاه گلی و کوتاه، نظاره گر مردان و زنانی بودیم که صدای “الله اکبر"شان از کوچه های تنگ محله ها بر می خاست. بعد از انقلاب نیز همت مردم پایانی نداشت و در همه کارها همدیگر را کمک می کردند. 

یادم می آید که پاسداران و بسیجیان داوطلب، در کوچه ها نگهبانی می دادند، تا همه با آسایش در خانه هایشان به سر برند و احساس امنیت داشته باشند.

مادرم عموی مهربانی داشت، بلند قامت و رعنا بود و نامش “ابولفضل” بود و افتخار می کرد که غلام مولای خود است و همیشه اعتقاد عجیبی به توسل بر حضرت عباس علیه السلام داشت. در روزهای گرم تابستان به زمین های کشاورزی و باغ خود می رفت و برای کسب روزی حلال تلاش می کرد و شب ها را به نگهبانی در کوچه ها می پرداخت. می گفت ما باید بیدار و هوشیار باشیم تا بچه ها و زنان در خانه هایشان ایمن باشند.

با شروع جنگ تحمیلی رژیم بعثی، بر جمهوری اسلامی ایران زندگی باید تغییر می کرد.  نگهبانی از مرز و بوم این نهال تازه به بار نشسته، در دیار اسلامی، وظیفه هر مرد با ایمان غیوری بود. شهری و روستایی فرقی نداشت و همه در تلاش بودند که جزء نفرات اول باشند که به جبهه های حق علیه باطل اعزام می شوند. 

از همان روزهای اول جنگ، عمو ابوالفضل به جبهه می رفت و بعد از چند ماه به خانه برمی گشت و کارهای مزرعه و کشاورزی خود را به ثمر می رساند. تابستان به خاطر کار کشاورزی، بیشتر در فامنین بود، ولی باز دست از تلاش برنمی داشت و همیشه در پایگاه های بسیج و در پاسداری از محلات فعالیت می کرد. هنوز آن لباس های رنگ خاکی او و آن اسلحه ای که بر دوش داشت را فراموش نکرده ام.

روزی ماشین کمباین در مزرعه برگشته بود و عمو در زیر ماشین مانده بود و وقتی خبر پیچید همه گفتند که امکان ندارد ابولفضل زنده باشد و همه به سمت زمین های کشاورزی در خرمنجا رفتند و با کمال تعجب دیدند که عمو سالم است و مادرم با گریه پرسید که باورم نمی شود شما سالم باشید و عمو گفت؛ که وقتی من اربابم را صدا کردم و فریاد زدم “یا ابوالفضل” ایمان داشتم که خداوند نگهدار من است.

در یکی از روزها، دایی من که تقریبا 16 یا 17 ساله بود به خانه ما آمد و عکسی را، در دست داشت و من که همیشه از دیدن اکبر دایی خیلی خوشحال می شدم، خواستم عکس را از دستش بگیرم و او دست خود را بالا برد و مثل همیشه خندید و گفت؛ این عکس برای شهادت من است. ما خندیدیم و گفتیم تو مگر می خواهی شهید شوی و اکبر دایی گفت؛ می خواهم به جبهه بروم و بالاخره رفت و روزها گذشت. 

ما مدرسه می رفتیم و من دختری پرجنب و جوش بودم و با وجود سن کم، در بسیج فعالیت می کردم و در آموزش هایی که برگزار می شد با کمال علاقه شرکت می کردم و آرزوی رفتن به جبهه را داشتم. در یکی از روزها که به خانه آمدم، مادرم نبود و به منزل پدر بزرگ رفته بود و من نیز به خانه پدر بزرگ رفتم و وقتی وارد اتاق شدم دیدم، مادرم گریه می کند و حرف از حمله هواپیماهای عراق به سرپل ذهاب، محل شهادت دایی بود. می گفتند که اکثرا یا به شهادت رسیده و یا زخمی شده اند ولی خبری از پیکر دایی نبود.

همان روزها عموی مادرم که به مرخصی آمده بود، به همه گفت که برای یافتن دایی به منطقه خواهد رفت و افراد دیگر خانواده در بیمارستان ها و مناطقی که مجروحین اعزام شده بودند به دنبال دایی رفتند، ولی خبری نبود. نگاه عمو پس از بازگشت متفاوت بود و من حس دیگری داشتم و راستش از ترسم نمی توانستم نگاهم را به نگاه عمو داشته باشم. گویی کسی بخواهد دروغ بگوید نگاهش را از همه می دزدید و به ما که مثلا بچه بودیم نگاه می کرد.

در مدرسه بودم و اعلام کردند که به بسیج برادران شهید آورده اند و همه برای استقبال و تشییع به بسیج می رفتند و پدرم به مدرسه آمد و اجازه ما را گرفت و به همراه خود به منزل پدر بزرگ رفتیم. دیدم همه لباس مشکی پوشیده و اشک می ریزند. مادربزرگم زن صبوری بود و آرام گریه می کرد تا دیگران متوجه او نشوند. به همراه مادرم و همه به سمت بسیج حرکت کردیم و ما را به سمت اتاقی که تابوت شهید در آن قرار داشت، هدایت کردند و من با هجوم خاله ها و دایی ها و دیگران، عقب ماندم ولی به سختی از لابه لای جمعیت خودم را به نزدیک ترین محل، در بالا سر تابوت رساندم. گریه می کردم ولی بیشتر سعی داشتم بتوانم کمکی انجام دهم. در تابوت را کمی از طرف بالای سر برداشتند و من پارچه سفیدی را که بر بدنی پیچیده شده بود دیدم، ولی به سرعت طرف بالای سر را بسته و از طرف پا باز کردند و به مادر بزرگم گفتند که بیا و نشانی که گفته بودی در پای اکبرت بود شناسایی کن. دیگر تحمل نداشتم و با ناله مادربزرگم که می گفت علی اکبر من هم سر در بدن ندارد، اشک از دیدگانم جاری می شد. بعدها عموی مادرم تعریف می کرد که “علی اکبر” در موقع حمله هوایی دشمن، تازه از میدان مین برای استراحت آمده بود و هنگام بب باران، ترکشی به گردنش خورده و سرش را جدا کرده بود. علی اکبر با شوقی که در سر داشت رفت و سر بر آستان شهادت نهاد.

دقیقا تشییع پیکر شهید را به یاد دارم، با فریاد ” این گل پرپر از کجا آمده     از سفر کرببلا آمده ” به سمت گلزار شهدا حرکت می کردیم و همچنان فریاد می کردیم “خونی که در رگ ماست    هدیه به رهبر ماست" 

سالی گذشت و در سال 65 بود که عموی مادرم مثل دفعات قبل عزم کرده بود که به جبهه برود و مادرم می گوید وقتی که برای بدرقه رفتم و عموی خود را در صف اول دیدم که علمی در دست داشت و با افتخار آن را حرکت می داد و موقع رد شدن از سر کوچه ما و دیدن مادرم به سمت او آمده و گفته بود که این سری فرق دارد و قطعا با پیروزی و سربلندی برمی گردد. مادرم که این خاطره را بازگو می کند، همیشه ناخود آگاه اشک می ریزد و می گوید که می دانستم دیگر بازگشتی نیست، من شوق شهادت عمو را در چشمانش به وضوح دیدم. “عمو ابوالفضل” علاقه زیادی به خانواده خود داشت و همیشه با اهالی خانه و فرزندانش مهربان بود و ما همیشه روزهای عید پس از دیدار پدر بزرگ به دیدن عموی مادرم می رفتیم و مادرم بسیار او را دوست داشت. 

“عمو ابوالفضل” عزت و آبروی اسلام را و کشور عزیزمان را بیشتر دوست داشت و هرگز در پایبندی به اعتقادات خود کوتاهی نکرد و همواره در صدد کمک به مردم بود. این خصلت و خوی همه شهدا بود، آنان که از همه دار و ندار و عزیزانشان گذشتند تا اسلام و ایران پایدار باشد. صلابت قدم هایشان چنان لرزه بر اندام دشمنان تا دندان مسلح می انداخت که با سلاح ایمان، در برابر کفر ایستادند و خون پاکشان را برای آبیاری نهال انقلاب ریختند و “عمو ابوالفضل” نیز در سال 1365 به درجه رفیع شهادت نایل شد و به سوی آسمان ابدی پر گشود.  

زبانم قاصر از بیان آن احساسات پاک و نجیبانه رزمندگان اسلام هست و تنها به کلمه ای اکتفا می کنم. نسلی که درد را فقط شنیده اید، ما با دل و جان حسش کرده ایم و کاش بتوانیم با بیان خاطراتی از شجاعت و از خودگذشتگی ایثارگران، ادای دین کرده باشیم که همانا یاد شهدا را گرامی داشتن کمتر از شهادت نیست.

امیدواریم که راه شهدا پاینده باشد و یادشان گرامی 

ان شاءالله

خاطره ای از طاهره حاجیلو